يادي از ايرج

خوابم آشفت و سرخفته به دامان آمد
خواب ديدم که خيال تو به مهمان آمد
گوئي از نقد شبابم به شب قدر و برات
گنجي از نو به سراغ دل ويران آمد
ماه درويش نواز از پس قرني بازم
مردمي کرد و بر اين روزن زندان آمد
دل همه کوکبه سازي و شب افروزي شد
تا به چشمم همه آفاق چراغان آمد
وعده وصل ابد دادي و دندان به جگر
پا فشردم همه تا عمر به پايان آمد
ايرجا ياد تو شادان که از اين بيت تو هم
چه بسا درد که نزديک به درمان آمد
ياد ايام جواني جگرم خون ميکرد
خوب شد پير شدم کم کم و نسيان آمد
شهريارا دل عشاق به يک سلسله اند
عشق از اين سلسله خود سلسله جنبان آمد